حال باید دید تفکر انتقادی به عنوان یکی از اساسیترین انواع تفکر، چه ارتباطی با سایر انواع تفکر دارد. آنچه مسلم است، هیچ یک از این انواع تفکر در خلأ اتفاق نمی افتند؛ به عبارتی، هر یک از انواع تفکر را میتوان به نوعی پیش نیاز یا پیامد نوع دیگری از تفکر محسوب کرد. بنابراین، نفس وجود ارتباط میان انواع تفکر می توان به عنوان یک پیش فرض پذیرفت و آنچه محل بحث و مناظره است، کیفیت یا چگونگی این ارتباط است. به عبارت دیگر، نگارنده بر آن است از نظر خود مبنی بر محوری بودن نقش تفکر انتقادی درمیان سایر انواع تفکر دفاع کند.
پایان نامه - مقاله - پروژه
درخصوص ارتباط تفکر انتقادی و تفکر خلاق، بحثهای مختلفی مطرح شده است. نگاهی به تعریف پرکینز میتواند آغازگر خوبی برای این بحث باشد: « تفکر خلّاق، تفکری است که الگوی ارائه شده توسط آن درنهایت به دستاوردهای خلّاق منجر می شود. »(پرکینز،۱۹۸۴، همان). این تعریف به ما یادآوری می کند که معیار ما برای سنجش خلاقیت، برونداد آن است؛ یعنی ما درصورتی فردی را خلاق می نامیم که وی به شکلی مداوم به نتایج خلاق دست یابد (مارزانو و دیگران، ۱۹۸۸، همان). این برونداد می تواند یک رویداد ذهنی (درونی) باشد، مثل گرفتن یک تصمیم یا رسیدن به یک نتیجه گیری، و یا شکل گیری یک فرضیه در ذهن. همینطور میتواند یک رویداد عینی باشد، مثل یک تابلوی نقاشی یا یک استعاره (تمثیل)، و یا پیشنهاد یک راه جدید برای انجام یک آزمایش. ولی به هرحال، این برونداد باید وجود داشته باشد.
حال نگاهی به تعریف انیس از تفکر انتقادی میاندازیم: «تفکر انتقادی، تفکری مستدل و منطقی است که بر تصمیم گیری ما درخصوص آنچه میخواهیم انجام دهیم یا باور داشته باشیم، متمرکز میشود.» (انیس، ۱۹۸۷، همان). نکته قابل توجه در این تعریف این است که انیس هم ماحصل تفکر انتقادی را یک تصمیم گیری یا باور به یک عقیده میداند. به این ترتیب، وی نیز یک خروجی برای تفکر انتقادی متصوراست. این اصطلاحات بیشتر برای قضاوت درخصوص تفکر به کار می روند؛ چرا که وقتی درحال حل یک مسئله یا اتخاذ یک تصمیم هستیم، کمابیش آن را خلاقانه یا منتقدانه انجام میدهیم. اشخاص معمولاً تفکر انتقادی را مبنای ارزیابی و تفکر خلاق را مبنای خلق و تولید درنظر میگیرند. البته این دو نوع تفکر درمقابل یکدیگر قرارنمیگیرند بلکه مکمل هم هستند. متفکران منتقد، راههایی برای آزمودن اظهارات درپیش می گیرند؛ و متفکران خلاق، افکاری را که به تازگی خلق شده اند، آزمایش می کنند تا درجه اعتبار و کارآیی آنها را برآورد کنند. پس تفاوت در نوع نیست، بلکه در تأکید یا اصرار و پافشاری است (مارزانو و دیگران، ۱۷:۱۹۸۸، همان). به عبارتی، تفکر خلاق و تفکر انتقادی، فرایندهای مجزایی نیستند بلکه نحوه وقوع فرایندهای تفکر را به نوعی توصیف می کنند.
پل و الدر(۱۳:۲۰۰۵، همان) درخصوص رابطه میان تفکر خلاق و تفکر انتقادی معتقدند: در فهم تفکر انتقادی، بسیار مهم است که به مناسبات مشترک میان تفکر خلاق و تفکر انتقادی توجه شود. این دو اسلوب فکری، هرچند اغلب دچار بدفهمی می شوند، در استدلالهای روزمره جدایی ناپذیرند. خلاقیت، فرایند ساخت یا تولید را رهبری میکند و انتقاد، فرایند ارزیابی و قضاوت را. ذهنی که خوب می اندیشد، باید همزمان هم ارزیابی کند هم تولید؛ و هم زایش داشته باشد، هم قضاوت. آهنگ تفکر، هم نیازمند تجسم است، هم نیازمند نظم ذهنی.
قضاوت انتقادی، از ملزومات تمامی اقدامات ساختاری است و همه اقدامات ساختاری نیز به ارزیابی انتقادی ختم میشود. ما میآفرینیم و ارزیابی میکنیم؛ ما آنــچه را که آفــریده ایم، ارزیــابی مــی کنیم؛ مــا هــمانگونه که ارزیابی میکنیم، میآفرینیم. به عبارت دیگر، در آن واحد، ما هم منتقدانه و هم خلاقانه می اندیشیم.
لیپمن (۲۴۱:۲۰۰۳،همان) نیز معتقد است که میان تفکر خلاق و تفکر انتقادی نوعی رابطه سببی برقرار است؛ به این ترتیب که تفکر خلاق، برانگیزاننده حس انتقاد و سپاسگزاری در افراد است.
در همین راستا، فیشر (۱۳۸۵: ۷۰، همان) نیز بی ارتباط دانستن تفکر انتقادی و تفکر خلاق را از سوء برداشت های رایج برشمرده و معتقد است: « تقسیم تفکر به دو نوع کاملاً مجزا، ساده انگاری افراطی درباره تفکر است». خلاقیت فقط ارائه راه حل های جدید برای رفع مشکلات نیست؛ بلکه ارائه راه حلهای بهتر است و این مستلزم قضاوت انتقادی خواهد بود. فیشر ویژگی هایی همچون تحلیلی، استقرایی، آزمایش فرضیه، همگرا بودن را از خصائل تفکر انتقادی برشمرده و برای تفکر خلاق خصوصیاتی مانند: اکتشافی، قیاسی، فرضیه سازی، جسورانه بودن و واگرایی را قائل شده است.
اما هرچند فیشر، واگرایی را منحصر به تفکر خلاق، و همگرایی را زیرگروه تفکرانتقادی دانسته است، تفکر انتقادی را نمی توان خالی از واگرایی دانست. دگراندیشی، از خصایل اساسی یک ذهن منتقد است و تا زمانی که کسی شق دیگری برای قضایا متصور نباشد، نمیتواند منتقدانه به قضایا بنگرد. از این رو، تفکر انتقادی را باید ماحصل واگرایی و همگرایی اذهان به شکلی توأمان فرض کرد.
نکتـه ای کـه می توان بر آن تکیه کرد، تأکید و اهتمام ویژه ای است که جان دیوئی ــ به عنوان پدرتفکر انتقادی ــ به تفکر منطقی داشته است. تعریفی که وی از تفکر منطقی به دسـت داده است: « بررسی فعال، مداوم و دقیق هر عقیده یا هر شکل فرضی دانش با توجـه به دلایلی که آن عقیده را تأییـد مـی کننـد و نتـایج بیشـتری کـه ایـن عقیـده بـه آنهـا گرایش دارد»، بعدها مبنای تفکر انتقادی قرار گرفتـه و معمـولاً در متـون معتبـر نیـز نقطه شروع پرداختن به تفکر انتقادی همین تعریف بوده است. تفکـر خـلاق و تفکـر استعاری را نیز از این نظر میتوان پس از تفکـر انتقـادی درنظـر گرفـت کـه اگـر نـه همیشه، اما در مواردی خلاقیت و تـلاش بـرای کشـف راههـای تـازه، ناشـی از نگـاه انتقادی ما به پدیده ها است؛ یعنی تا زمانی که از پدیده ای احساس رضایت می کنـیم، نیازی به خلق دنیاهای جدید و کشف راه های تازه نخواهیم داشت. به این ترتیب، به اعتباری می توان تفکر انتقادی را حاضر و ناظر در تمامی مراحل تفکر و به عنوان نقطه اتصال میان شیوه های دوگانه تفکر، یعنی همگرا و واگرا، و نیز حلقه واسط میان سه نوع نسبتاً متمایز تفکر، یعنی تفکر منطقی در یک سو و تفکر خلاق و استعاری در سوی دیگر ساختار ذهن بشر، فرض کرد.
برای ترسیم این رابطه میتوان از مدل زیر ( نمودار۲-۱) کمک گرفت:
همانگونه که در ارتباط میان سه گونه تفکر نیز تصویر شده است، پس از مرحلـه خلق، چه با کمک استعاره و چه با کمک تفکر خـلاق، همچنـان نیازمنـد قضـاوت و ارزیابی هستیم. به همین دلیل است که برخی صـاحبنظران، تفکـر خـلاق را بـر تفکـر انتقادی مقدم میدانند؛ حال آنکه به عقیده نگارنده، تفکر انتقادی در جایگـاهی میـان سایر انواع تفکر قرار دارد، زیرا هم پیش از ظهور مرحله خلاقیت به کار می آید و هم پس از آن. آنچه مسلم است، در تمامی انواع تفکر، هدفی غایی دنبال میشود که میتواند در سه عنوان کلی حل مسئله (گرچه گاهی حل مسئله خود به عنوان یک نوع مستقل تفکر قلمداد میشود)، نتیجه گیری، و تصمیم گیری متجلی شود. نکته جالب توجه این است که این سه دستاورد دقیقا همان اهدافی است که ارسطو برای انواع تفکر قائل بود(مکتبی فر، ۸۸)
۲-۱-۳-مبانی تفکر انتقادی
۲-۱-۳-۱- مبانی فلسفی
۲-۱-۳-۱-۱- اندیشه های دورۀ کلاسیک
سقراط را بایستی به عنوان نخستین اندیشمندی دانست که با رویکردی فسلفی به تبیین تفکر انتقادی پرداخته است. سقراط بزرگترین خدمتی که به بشریت نمود این بود که به انها آموخت تا از طریق دیالوگ به بالاترین فضیلت اخلاقی، یعنی خود اندیشی و دانایی دست یابند. تفکر انتقادی در اندیشۀ سقراط به معنای کشف حقیقت است.
قسمت اعظم مهارت سقراط هم در آن بود تا اطمینان شختص را متزلزل سازد و او را دربارۀ دانش خویش به تردید وادارد. در این حالت اگر مخاطب بتواند خشم ناشی از جریحه دار شدن عزت نفس خویش را با عشق به فضیلت برطرف نماید، سقراط او را تشویق می کند تا به نتیجۀ تفکر خویش برسد. دیالوگ به انها یاری می رساند تا نگاه عمیق تری به داشته های خود بیندازند و در اصول و باورهای به ظاهر مسلم خود بیندیشیند.
در فرایند دیالوگ سقراطی، آدمی از باورها و فرضیه های آزمون نشده خویش رها شده و به یک آگاهی آشفته و ناپایدار می رسد. شخص در شناخت حقیقت، خود را آشفته و پریشان می بیند و این سردرگمی و آگاهی به نادانی و جهالت خویش، وی را از سطحی نگری می رهاند و به او رخصت پرواز می دهد.
پس از سقراط، بحث تفکر و خردورزی، توسط شاگرد بزرگ او یعنی افلاطون پی گرفته می شود. افلاطون، اندیشۀ آدمی را به عرش برد و با طرح عالَم مُثُل، انسان را نه خالق اندیشه های خویش بلکه کاشف « معرفت » دانست. با این حال پس از او، ارسطو، دایرۀ معرفت را از عالم ملکوتی به عالم عینی و طبیعی کشاند. ارسطو مهم ترین صفت اختصاصی بشر را استعداد عقلانی او می داند و حیات عاطفی را تنها مقدمه ای بر رشد عقلانی در نظر می گیرد. از نظر ارسطو، سه نفس نباتی، حیوانی و ناطقه به انسان عطا شده است که از آن میان انسان با قوۀ ناطقه می تواند به ارزیابی و داوری پدیده های هستی بپردازد.
پس از سقراط، افلاطون و ارسطو، در قرون وسطی، اندیشۀ انتقادی به وسیلۀ الهیونی همچون اگوستین قدیس (۳۵۴ – ۴۳۰ میلادی) و توماس اکویناس پی گرفته شد. در حقیقت با مرگ ارسطو در ۳۲۲ سال پیش از میلاد مسیح، عصر طلایی فلسفۀ انتقادی در یونان باستان به پایان رسید و فلسفه ای که تا آن زمان با استدلال های منسجم سروکار داشت، اندک اندک به نوشتن شرح و تفسیر بر سخنان پیشینیان گرفتار شد. در این دوران، دو مکتب فکری یکی رواقی و دیگری اپیکوری رواج یافتند که به مقتضای زمانه، از روحیه ای چندان خوشبینانه برخوردار نبودند. رویکردها و سلیقه های دیگری هم ظهور کردند که منجر به پیدایی مکاتب چندی چون کلبیان و شکاکان شدند که معتقد بودند هیچ چیز نمی دانند، با این حال مشغول آموزش چیزهایی شدند که نمی دانستند.
در چنین دورۀ فترت اندیشه ای، بی شک باید اگوستین قدیس را یکی از مهم ترین و با نفوذترین متفکران عالم فسلفه به طور عام و جهان مسیحیت به طور خاص دانست. ارلیوس اگوستین در سال ۳۵۴ میلادی به دنیا آمد و سال ۴۳۰ چشم از جهان فرو بست. سیسرون، مانی، افلاطون و عیسی مسیح در شکل گیری اندیشه های اگوستین موثر بودند. آشنایی او با فلسفۀ یونان با سیسرون شروع شد. از او یادگرفت که قبل از قرقضاوت اتقادی به تفکر افسفی بپردازد. نکته ای که اگوستین را از سایر مسیحیان دورۀ خود متمایز می سازد، این است که برای او ایمان کورکورانه به تنهایی کافی نبود. او باور دینی را تفکر توأم با موافقت و قبول باطنی یا تأثیر عقلایی می دانست و به دنبال وضوح کامل عقلایی بود (زیبا کلام، ۱۳۷۸: ۶۵-۶۲). از نظر او، آدمی در آن دوره به جای آنکه در درک پدیده ها بر منطق و تفکر سوار باشد، بر احساس و توهم تکیه زده است. لذا راه برون رفت از اوهام بشری، اتکا به قوۀ فکر و اندیشه است(نیستانی و امام وردی،۱۳۹۲،ص:۳۹)
۲-۱-۳-۱-۲- اندیشه های دورۀ رنسانس
پس از فترت هزار ساله، اندیشۀ انتقادی در نوشته های اندیشمندان حوزه های مختلف مذهب، هنر، سیاست، حقوق و فلسفه متبلور شد. درکنار بسیاری از اندیشمندان شناخته شدۀ عصر رنسانس، اندیشه های فیلسوف انگلیسی فرانسیس بیکن (۱۵۶۱- ۱۶۲۶) و رنه دکارت (۱۶۵۰ – ۱۵۹۶ میلادی) فیلسوف شهیر فرانسوی، تأثیر شگرف تری بر اندیشۀ انتقادی بر جای گذاشتند و می توان آنها را بزرگترین میراث دار تفکر انتقادی در عصر رنسانس دانست.
پائول و الدر (۲۰۰۱) بر این عقیده اند که کتاب « پیشرفت یادگیری » اثر بیکن می تواند یکی از قدیمی ترین آثار در زمینۀ تفکر انتقادی به حساب آید. فرانسیس بیکن نگران بهره گیری نادرست افراد از ذهن برای کسب دانش بود و اعتقاد داشت که در شناسایی روابط علی بین پدیده های هستی لازم است موارد استثنایی به دقت مورد توجه قرار گیرد و از تعمیم های شتاب زده پرهیز شود.
بیکن جایگاه ویژه ای برای علم قائل بود و عقیده داشت که هرکسی می تواند به کشف حقیقت دست یابد، مشروط به آن که از روش های درستی استفاده کند. با این حال، وقتی که اشخاص به میل خود رها می شوند، آنها اغلب عادت های بد فکری (بت ها) را در خود توسعه می دهند که منجر به باورهای کاذب یا گمراه کننده می شود. بیکن اعتقاد داشت که مردم باید اذهان خویش را از بت های غاری (تعصباتی که از منافع شخصی ناشی می شود)، بت های قبیله ای (آداب و رسوم بشری)، بت های بازاری (تفکر مبتنی بر قواعد نامفهوم و آموزش ناکافی و غیر عمیق) و بت های نمایشی (سیطرۀ نظام های فکری) تهی کنند، بت هایی که آدمی را به طور ناخودآگاه به پرستش فرا می خوانند (کاپالدی، ۱۹۶۶،همان)
دکارت در ریاضیات، نظام معرفت یقینی را می دید که در سایر رشته ها نمی یافت. او در این اندیشه بود که بتواند جهان را با همان روش هایی دریافت کند که از اصول ریاضی درک می شوند. در واقع، هدف دکارت آن بود که فلسفه را به گونه ای بازنویسی کند و نظام معرفت را طوری بر بنیاد اصول موضوع تردیدناپذیر بنا سازد که گویی ریاضیات است. عزم دکارت در بازسازی فلسفه به هیئت ریاضیات، نطفۀ خردگرایی فلسفی را کاشت.
دکارت به دنبال تفکری روش مند و قاعده پذیر بود و اندیشه ای را صحیح و درست می دانست که مبتنی بر قواعد شناخت باشد. بر همین اساس، با نوشتن کتاب « قواعدی برای راهبری ذهن» مبانی و اصول معرفت شناختی خویش را بنا نمود. این اثر – به قول پائول و الدر – دومین اثر ماندگار در حوزۀ تفکر انتقادی است. از دیدگاه دکارت، شک کردن یعنی اندیشیدن به معنای وجود داشتن است: من می اندیشم، پس هستم. جملۀ معروف وی در این رابطه این بود که: من می توانم به همه چیز شک کنم، به جز یک چیز، و آن هم این واقعیت است که من شک می کنم. اما آن گاه که تردید می کنم، می اندیشم، و وقتی که می اندیشم، باید وجود داشته باشم(همان،ص:۴۳).
دکارت در این باره می نویسد: « بر آن سرم که هر چیزی را که ممکن است، به کمترین درجه، مورد شک و تردید به نظر آید کنار گذارم، و آن را چنان انگارم که گویی کاملا خطا و نادرست است؛ و این روش را تا آنجا دنبال کنم که چیزی بیابم که یقینی باشد، یا لااقل، اگر نتوانم هیچ کار دیگری بکنم، تا آنجا در این راه پیش روم که معلومم شود که امر متیقّنی در عام وجود ندارد!» (مجتبوی، ۱۳۸۹)
دکارت بر این عقیده بود که آدمی برای بررسی حقایق مجهول و پدیده های هستی نیازمند قواعد است و باید به صورت روشمند و نظام مند به شک و تردید، به اندیشیدن و به آزمودن پدیده های پیرامون خویش بپردازد. انسان برای کسب معرفت، نیازمند مجموعه ای از قواعد یقینی است که اگر هرکسی آنها را با دقت رعایت کند، هرگز چیزی را که غلط است، دست تصور نخواهد کرد، و هرگز مساعی فکری خود را بیهوده به هدر نخواهد داد، بلکه با افزودن تدریجی بر معرفت خویش، به تمامی حقایقی دست خواهد یافت که در حد توانش باشد.
البته مراد دکارت این نیست که قواعدی وجود دارد که در سایۀ آن، دیگر قوا و استعداد طبیعی انسان زائد جلوه کند. بر عکس اینها قواعدی برای به کار بردن درست قواعد طبیعی و اعمال ذهن هستند. اگر ذهن به حالت خود رها شود و عوامل دیگر در کار آن اخلال نکنند و مسألۀ شناخت هم در حد و توان آدمی باشد، بی شک، ذهن انسان خطا نخواهد کرد. اما ما به آسانی اجازه می دهیم که عواملی از قبیل پیش داوری، انفعال انسانی، تعلیم و تربیت، ناشکیبایی و تمایل عجولانه برای حصول به نتایج آنی، ما را از جاده صواب منحرف سازد.
نخستین اصل دکارت در راهبرد عقل این است که هیچ چیزی را که صدق آن به وضوح برای من محرز نشده باشد، به عنوان صادق نپذیرم، یعنی با دقت از شتاب زدگی و تعجیل و پیش داوری در احکام اجتناب کنم و در آنها هیچ چیزی را به سادگی قبول نکنم، مگر آن که به صورت آشکار بر ذهن من حاضر باشد و هیچ مجالی برای شک کردن دربارۀ آن باقی نمانده باشد. مراعات این اصل، متضمن استفاده از شک روشی است، یعنی باید به نحو منظم، همۀ عقایدی را که قبلا داشته ایم، در معرض شک قرار دهیم تا بتوانیم آن چه غیرقابل شک و تردید است و آن چه می تواند به عنوان اساس و شالودۀ بنای معرفت باشد، کشف کنیم.
از دیدگاه دکارت، شهود (درمعنای غیر عرفانی آن) و استنتاج، دو عمل ذهنی هستند که به مدد آنها می توانیم بدون هیچ بیم و هراسی از توهم به معرفت پدیده ها برسیم. دکارت، شهود عقلی و استدلال را به عنوان یقینی ترین راه های حصول معرفت می داند. شهود حکمی فریبنده و برخاسته از تخیل آدمی نیست، بلکه ادراکی است که به آسانی در ذهن شفاف، زلال و موشکاف آدمی پدید می آید. به عبارت دیگر، شهود، فهم فارغ از شک ذهن صاف و موشکافی است که از روشنایی عقل محض منبعث می شود. قیاس منطقی و استدلال، هرگونه استلزام ضروری از واقعیات دیگری است که با علم یقینی بر ما معلوم است. در ادامه به اختصار و با بهره گیری از کتاب دکارت با عنوان «قواعدی برای راهبری ذهن» به تعدادی از قواعدی اشاره می کنیم که او برای رهبری ذهن و به عنوان پایه های تفکر انتقادی مطرح کرده است.
قاعدۀ اول: غایت تحقیق باید این باشد که ذهن انسان در تمام موضوع هایی که برای او مطرح می شود، متوجه احکام صحیح و دقیق باشد.
قاعدۀ دوم: توجه ما باید فقط معطوف به اشیایی باشد که قوای ذهنی ما برای شناخت یقینی و نامشکوک آنها، کافی به نظر آید.
قاعدۀ سوم: در موضوع هایی که برای تحقیق مطرح می کنیم، پژوهش های ما نباید معطوف به چیزی باشد که دیگران اندیشیده اند و نه معطوف به چیزی که ما خود به گمان و پندار دریافته ایم، بلکه باید معطوف به چیزی باشد که آن را خود با صراحت و روشنی نظاره کرده ایم و با اطمینان استنتاج کرده ایم، زیرا معرفت از هیچ طریق دیگری به دست نمی آید.
قاعدۀ چهارم: یافتن حقیقت به روش احتیاج دارد.
قاعدۀ پنجم: اگر بناست که روش، ما را به حقیقت رهنمون سازد، باید از نظم و ترتیب اشیایی برخوردار باشد که ذهن ما درگیر آن است. اگر قضایای مبهم و پیچیده را قدم به قدم به قضایای ساده تر تبدیل کنیم و آن گاه تحقیق خود را با درک شهودی تمام قضایایی شروع کنیم که مطلقاً ساده اند، و بکوشیم تا از طریق گام های دقیقاً مشابهی به شناخت تمام قضایای دیگر ارتقا یابیم، این روش را دقیقاً اجرا کرده ایم.
قاعدۀ ششم: اگر ما می خواهیم علم ما کامل باشد، باید همۀ موضوع هایی که در پی آنیم را با یک حرکت فکر، که حرکتی پیوسته است مورد بررسی و واکاوی قرار دهیم.
قاعدۀ هفتم: اگر در موضوعات مورد تحقیق به مرحله ای برسیم که مفهم ما قادر نباشد در مورد آن به طور کامل به یک شناخت شهودی دست یابد، ما باید در همانجا متوقف شویم، نباید برای آزمودن مراحل بعدی بکوشیم که در این صورت خود را از زحمت زیاد نجات خواهیم داد.
قاعدۀ هشتم: باید تمام دقت خود را به ناچیزترین و ساده ترین واقعیت های مورد نظر جلب کنیم و مدت زیادی در مورد آنها تفکر کنیم تا این که عادت کنیم حقیقت را به نحو صریح و متمایز نظاره کنیم.
قاعدۀ نهم: ما باید تمام امکانات فاهمه، تخیل، احساس و حافظه را به کار بریم، تا این که شهود متامیزی از قضایای بسیط داشته باشیم و قضایایی را که قبلاً شناخته ایم را از هم تمیز دهیم و حقیقت را بازشناسیم.
قاعدۀ دهم: وقتی یک «پرسش» را درست درک کنیم، باید هر مفهومی را که زائد بر معنی آن باشد از آن بزداییم و آن را با ساده ترین الفاظ بیان کنیم و با توسل به اسستفصاء، آن را چنان به اجزاء تجزیه و تقسیم کنیم که تحلیل دقیق تر از آن ممکن نباشد.
قاعدۀ یازدهم: همین قاعده را باید در مورد امتداد واقعی اجسام نیز به کار برد، امتداد را باید صرفاً به وسیلۀ اشکال در معرض تخیل قرار داد. زیرا این بهترین راهی است که فاهمه می تواند درک صحیحی از امتداد داشته باشد.
قاعدۀ دوازدهم: همچنین مفید خواهد بود اگر این اشکال را رسم کنیم و آن را در معرض حواس خارجی خود قرار دهیم، برای این که به این ترتیب بتوانیم دقت خود را آسان کنیم (دکارت، ۱۳۷۳: ۱۴۵-۱۴۰)
۲-۱-۳-۱-۳- عصر روشن گری
نزد فلاسفه عقلانی قدیم یعنی دکارت و لایب نیتس، عقل قوه ای است پیشینی، چیزی است که پیش از تجربۀ عینی و فارغ از آن در فطرت انسان سرشته است و انسان برای به دست آوردن دانش مربوط به جهان تجربی به این قوه رجوع می کند. در این دوران در امتداد ترکیب آراء دکارت (۱۶۵۰-۱۵۹۵) و بیکن ( ۱۶۲۶-۱۵۶۰) روش های جدیدی برای مطالعه طبیعت پیشنهاد و زمینه برای آزاد اندیشی فراهم می گردد، به این گونه که دکارت شرط دستیابی به حقیقت را درست راهبری کردن عقل و بیکن، مشاهده و تجربه می داند. این دو اندیشمند پیروی کورکورانه از گفته های پیشین را محکوم کرده و انسان را برای دسترسی به زندگانی بهتر به کوشش علمی با روش های جدید، یعنی تجربه و عقل فرا می خوانند. آثار این ترکیب فکری ریشه خردگرایی (راسیونالیسم) و تجربه گرایی در دوران پس از خود شکل می دهد (کاردان، ۱۳۹۰: ۱۰۹) و مبنای اندیشه جان لاک را شکل می دهد.
تعقل نزد روشنفکران، راه سلوک با واقعیتی است به نام طبیعت که در پرتو علم نیوتن و فلسفۀ لاک بسیار روشن به نظر می رسد. در روش علمی نیوتن، فرض بر این است که قوانین ثابت و قابل پیش بینی در طبیعت وجود دارد و کار علم، شناخت و صورت بندی همین قوانین و همسو شدن با آنهاست. به کار بردن روش علم طبیعی در زمینۀ علوم انسانی نیز به این معنی است که در انسان هم نوعی واقعیت ثابت یا طبیعت انسانی وجود دارد و کار علوم انسانی هم شناخت همین طبیعت است.
به نظر روشنفکران غربی، دو چیز مانع شناخت طبیعت می شود، یکی آن چه ماوراء طبیعت نام دارد، یعنی احکامی که از جایی غیر از این جهان سرچشمه می گیرند و به وسیلۀ افرادی که با آن جا ارتباط دارند به عنوان حقیقت به افراد بشر ابلاغ می شوند. روشن اندیشان این «حقایق» را انواع عقاید ناسنجیده ای می دانند که از کاربرد نادرست عقل در سلوک با طبیعت حاصل شده اند. اما مانع دوم شناخت طبیعت، امور «غیرطبیعی» است. امور غیرطبیعی بر خلاف امور فوق طبیعت، واقعیت دارند. مانند انواع باورها، ایین ها و سنت های زیان باری که در طول تاریخ به وجود آمده اند و جوامع بشری آن را نسل به نسل حفظ کرده اند.
از دیدگاه روشنفکران، اگر در شناخت طبیعت، عقل انسانی خود را به کار نبریم، یعنی اگر طبیعت را چنان چه که هست نشناسیم، ناچار به امور غیرطبیعی می رسیم که راه شناخت طبیعت را سد می کنند. اما اگر در شناخت طبیعت از عقل پیروی کنیم، «طبیعت» راه خود را طی می کند. این راه به صورتی که روشنفکران غربی آن را تصور می کردند، راهی است «سر بالا»، راهی است برای تعالی و ترقی و روند طی شدن آن همان «پیشرفت» است که یکی از مقوله های بنیادی فلسفۀ روشنفکری است (کاسیرر، ۱۳۷۲: ۲۰-۶)
نوشته های «امانوئل کانت»، خصوصاً نقدهای سه گانۀ او، گشایندۀ دورۀ جدیدی است که در آن فکر کردن به صورت انتقادی، مکان مناسب خود را می یابد. مناسب ترین و در عین حال مسئولانه ترین راه برای برخورد با چنین پرسشی، توجه به نقش ویژه ای است که کانت در مقالۀ معروف خود «روشنگری چیست؟»، برای «استدلال» یا «خوداندیشی» قائل شده است. این مقاله در سال ۱۷۸۴ میلادی در خلال آخرین سال های حکومت فردریک دوم نوشته شده است و این سهم مختصر در فضای تازۀ آنروز پروس، با نامحدود کردن و بررسی شرایطی که به خاطر آن، یک «عصر» شایستۀ دریافت عنوان روشنگری می شود، پیش درآمد بحث های دقیق فلسفی دربارۀ نقادی عقل محض شد. به خاطر سپردن این نکته نیز اهمیت دارد که در عقل محض، بحث دربارۀ عصر روشنگری جای خود را به بحث دربارۀ «عصر نقادی» می سپارد.
روشنگری، از دید کانت، دلالت ضمنی بر این داشت که بشر دریافته است که توانایی فکر کردن برای خود را دارد و این یعنی سکولاریسم بر مبنای اومانیسم، یعنی بشریت خود را از « قیمومت خود ساخته » رها کرده است. منظور کانت این بود که مردم قبل از عصر روشنگری خود را تسلیم قدرت های سنّتی (دولت، کلیسا، و کارهای عامه پسند) می کردند، و به اصطلاح امروزی، از« فکر کردن برای خود » ابا داشتند. (عضدانلو، ۱۳۷۲).
به عقیدۀ کانت، فیلسوف جزمی، اصولی را که از پیشینیان به ارث برده است، بدون نقد و سنجش می پذیرد و بی آنکه طبیعت و حدود عقل را بسنجد، ارزش شناخت های آدمی را مسلم می انگارد؛ از این رو زمانی که کانت می گوید: « هیوم مرا از خواب جزمی بیدار کرد» مقصودش این است که او را به نقد و سنجش قوۀ عقل و ارزیابی معرفت انسانی واداشت. معنای فلسفۀ انتقادی در برابر فلسفۀ جزمی همین است. مسائلی که جویندۀ راه حقیقت هرگاه با آنها برخورد کرد، ابتدا باید به پرسش از حدود فاهمه روی آورد و با خود بگوید: آیا من توان پاسخ دادن به این پرسش را دارم؟ آیا قوۀ شناسایی من آنچنان فربه و چالاک است که فارغ از قید و بندها به این مسأله بیاندیشد؟
فلسفه در نگاه کانت، عبارت است از اندیشیدن فارغ از جزمیات و دگم هایی که همواره مدعی اند حقیقت را تمام و کمال و به صورت مطلق در اختیار دارند. از منظر برخی کانت بنیادگذار فلسفه انتقادی است. (کاردان، ۱۳۹۰)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...