به انسانهای مشکوک می گویند.
۳-۸-۲۹- یور تَم اَدَه کاوار تَم ناَده
Yowr tam adehe kavār tam nadehe
(باران در هوای آزاد تمام می شود اما زیر خانه پوشالی تمام نمی شود).زمانی که یک مسئله یا اختلافی پایان می دهد اما یکی ول کن ماجرا نیست.
۳-۹- تحلیل برخی از ضرب المثل های رایج در منطقه سندرک
۳-۹-۱- ای شانس دوشی یا و دَریا خُشی
مردی به نام دوشنبه بود که خیلی دوست داشت به سفرهای دریایی برود. تا اینکه بعد از مدت ها کسی پیدا شد که به او گفت می خواهم تو را با خود به سفر دریایی ببرم، دوشنبه که شانس و اقبال خوبی نداشت و به بد شانسی هم مشهور بود، خوشحال شد که با تکیه به بخت و اقبال آن شخص آرزویش بر آورده خواهد شد. خلاصه اینکه خودش را کاملا آماده سفر نمود و راهی سفر شدند که ناگهان خشکسالی حاکم شد و آب دریا خشک شد. دوشنبه با دیدن صحنه خشک شدن دریا نا امید شد و همچنان به بخت و شانس بد خود نالید و از آن به بعد این مثل را در مورد افراد بدشانس به کار می برند.
۳-۹-۲- در بلا اُفتاده ای رو تازه کن
در روزگاران دور مردی زندگی می کرد که با همسایگان خود رابطه خوبی نداشت و همیشه با آنها به بدی رفتار می کرد و به آنان فحش و ناسزا می گفت و همیشه اظهار می کرد که من به شما احتیاج ندارم، این شما هستید که به من احتیاج دارید. تا اینکه روزی برایش مشکل بزرگی پیش آمد و در رنج و محنت گرفتار شد و نمی توانست چکار بکند.تا اینکه یکی از دوستان قدیم خود را دید و مشکلش را با او در میان گذاشت. دوستش گفت از من کاری نمی آید، برو پیش همسایه هایت و از آنها کمک بگیر. مرد گفت من با آنها قهر هستم و روی کمک خواستن از آنها را ندارم، دوستش در جواب او گفت:در بلا افتاده ای رو تازه کن (حالا که در رنج و منحت افتاده ای خوشرو باش)
دانلود پایان نامه
۳-۹-۳- خسوگ (مادر زن) پادشاه خو کوره حلا خَر لگته زه
Xowsog pādešāh xow kora halā xar lagateh za.
در زمان قدیم پادشاهی بود که مادر زن خیلی تنبلی داشت به گونه ای که دست به سیاه و سفید هم نمی زد و به تنبلی و بی حالی شهرت داشت هر وقت که کاری پیش می آمد، خودش را به کوری و نابینایی می زد تا اینکه یک روز در حیاط قصر نشسته بود که خری وارد حیاط شد و به لگد زد و از آن روز به بعد مادر زن پادشاه دیگه حتی از جایش هم بلند نمی شد و تنبل تر از گذشته شد که این ضرب المثل در مورد او گفته شد.
۳-۹-۴- رو مَدَ ای روباری پا اَیاره ای دو ماری
Row mada ey robāri pā ayāre ey domāri
اینگونه تعریف گردیده که مردی از تبار رودبار گذرش به یکی از روستاهای منطقه بشاگرد می افتد و مردم آن روستا به خاطر غریب بودنش به او احترام می کنند و او را به خانه خود دعوت می نمایند تا اینکه آن مردم یک روز به خاطر این همه احساس و محبت تصمیم می گیرد به خواستگاری یکی از دختران آن روستا برود و القصه به خواستگاری هم می رود و مردم از این کار او ناراحت می شود و این مثل را می سازند.
۳-۹-۵- شوهاذ نُوُون نَکن، نُووُن گرونن، وفای کهنه اُن بیش ای نُوُنن
Šohāz novon nakan novon geronen vafaye kohnaon bešey nowonen
این ضرب المثل در مورد انسانهایی است که بسیار تنوع طلب هستند و هر چیز نو و جدیدی را می خواهند ولی همیشه با مشکل مواجهند.
۳-۹-۶- نَکِشت و بُرِشت
Nakešt o borešt
این ضرب المثل در مورد آنهایی است که صبر و حوصله ندارند و می خواهند همیشه از دیگران جلوتر باشند و همیشه هم دچار مشکل می شوند.
(نکاشته می خواهی برداشت بکنی)
۳-۹-۷- ای دوستی اَکُنمت پوستی
Ey dosti akanomet posti
این ضرب المثل ها درمورد آنهایی است که با دوستی بیش از اندازه و غیر منطقی مانع پیشرفت می شوند و چنین دوستی مشهور به دوستی «خاله خرسه» است.
۳-۹-۸- ما که نداریم بهره ای چه غو چی یا چه کهره ای
Mā ke nadārim bahrei če yoči ya če kahrei
۳-۹-۹- نه خود خورم و نه به کسی دهم گنده کنم به سگ دهم
در دهکده ای مرد چوپانی بود که گوسفندان زیادی داشت و از شیر آنها دوغ و ماست فراوان درست می کرد و به دیگران هم نمی داد و وقتی شیرها گندیده می شدند به صحرا می ریختند یا اینکه جلوی سگ ها می گذاشت که این مثل در مورد او ساخته شد.
۳-۹-۱۰- مال لگور یا به گول یا به زور
لگور :(lagor ) ساده لوح – ترسو
روزگاری در روستایی مرد ثروتمندی زندگی می کرد که خیلی خسیس و ترسو بود در عین حال ساده لوح هم بود، هر وقت مردم روستا از او صادقانه کمک می خواستند، کمک نمی کرد و این باعث شد که مردم یا به گول و یا به زور از اموال او استفاده کنند که این مثل ساخته شد.
۳-۹-۱۱- خَوشی شوی خودُم ای سفر بیا نه شوی کَسون
روزگاری در روستایی دو تا زن به نامهای خاتون و بی بی جان که هر دو همسرانشان به سفر رفته بودند در همسایگی هم زندگی می کردند روزی خاتون با خوشحالی به سراغ بی بی جان رفت و گفت: مژده بده و خوشحال باش که شوهر من از سفر برگشته، بی بی جان که از دوری شوهرش ناراحت و غمگین بود به او جواب داد تو باید خوشحال باشی نه من، چون شوهر تو از سفر برگشته و این جا بود که این ضرب المثل را گفت: که مفهوم این مثل این است که«لذت و خوشی های شخصی به کام خود شخص خوشایند است نه به کام دیگران».
۳-۹-۱۲- به خو نَت اومدَم دوغم نداری برو خونه نشین که ماست می فرستم
در زمان های قدیم در روستایی خانوداه ایی زندگی می کردند که به خساست معروف بودند روزی یک از اهالی روستا تصمیم گرفت به خانه ی آنها برود و دوغ بگیرد. وقتی همسایه ها با خبر شدند به او گفتند : خودت را به زحمت نینداز که آن ها به تو دوغ نمی دهند. مرد گفت : من میروم تا ببینم چه می شود. مرد رفت و در خانه رو به او کرد و گفت : چرا خودت را به زحمت انداخته ای تو برو خانه ات من خودم برایت ماست می فرستم . مرد به خانه اش برگشت و منتظر ماند چند روز گذشت اما خبری از ماست نشد و به این ترتیب ضرب المثل ساخته شد.
۳-۹-۱۳- آدم ای هَستی اَکَن مَستی نه ای تنگدستی
در قدیم الایام دو خانوداه در همسایگی هم زندگی می کردند یک از خانواده ها ثروتمند و دیگری فقیر بود. خانواده ثروتمند هر روز شراب می نوشیدند و از شدت مستی داد و فریاد می زدند و خوشحالی می کردند اما خانوداه ی فقیر چیزی برای خوردن نداشتند و ناراحت و ملول بودند. روزی رهگذر به در خانه مرد فقیر رفت و این سوال را پرسید که چرا شما ناراحت و بی صدا هستید ولی همسایه ی شما شادی می کند و داد و فریاد می زند مرد فقیر با کمی تأمل این ضرب المثل را بازگو کرد.
۳-۹-۱۴- خَوشی بارون سَردوشُم بباره، سر قبرم بباره یا نباره
از جمله ضرب المثل های رایج در منطقه است و بدین مفهوم می باشد که احسان و محبت در زمان حیات افراد تاثیر بیشتری دارد . و وعده ی به وفاداری در هنگام مرگ و وفات ، وعهده ی بی پایه و اساس است.
۳-۹-۱۵- شوی سَهی به اِی رو سَهی
روزی درویشی از شهری می گذشت زن جوان و زیبارویی را دید که با یک مرد سیاه پوست کار می کرد درویش به گمان این که مرد سیاه پوست نوکر اوست گفت : ای زن جوان در شأن شما نیست که با نوکر کارکنی ، زن جواب داد : این مرد سیاه پوست شوهر من است.
درویش با تعجب گفت : شما به این زیبایی چطور با این مرد ازدواج کرده ای ؟ زن جواب داد : روزگاری در شهر ما دختران زیبا و مجرد را می ربودند من هم از ترس اینکه ربوده شوم با این مرد سیاه پوست ازدواج کردم و به او پناه آوردم و مفهوم مثل این است که شوهر سیاه بهتر از روسیاهی است.
۳-۱۰- قصّه ها
قصه در لغت به معنی حکایت،سر گذشت و ماجرا در اصطلاح ادبی ، اثری مکتوب یا شفاهی که به شرح سرگذشت شخصی خاص می پردازد. از جنبه ادبیات داستانی ، قصّه به آثاری که در آن تأکید بر حوادث خارق العاده بیشتر از تحول و پرورش آدم ها و شخصیت ها است، محور ماجرا بر حوادث خلق الساعه می باشد. از انوع ادب داستانی قصّه و افسانه از همه به فرهنگ عامه نزدیکتر است این نزدیکی از قرن پنجم و ششم هجری قمری به بعد بیشتر مشاهده می شود زیرا از این به بعد متن های ادبی کاملاً زیر سلطه نثر عربی قرار گرفته اند . ذوق و سلیقه منشیان و مترسلان درباری به تدریج رو به ضلالت گرائیده شد.قصه های عامیانه که از این تأثیر برکنار مانده بودند، خاصیت گفتاری خود را حفظ کردند و باعث شد مردم عامه بیشتر به قصه های سنتی رو بیاورند و کمتر به متون نثیر فنی بپردازند(شهمرادی،۱۳۹۰،۱۰۶).
قصّه ها از زمان انسانهای اولیه وجود داشته است و از هنگامی که آن ها با مسایلی چون بیماری و مرگ رو به رو می شدند و از سر شگفتی به جستجو راه حل هایی برای آن می پرداختند ، اسطوره ها پیدا شدند و اندک قصّه های روایتی که در .واقع محور اصلی ادبیات کودکان است تکوین یافت، و به مرور دستخوش تغییرات و پیشرفت هایی شد تا بتوانند جامعه بشری آن روز را تحت تأثیر زمینه هایی چون دوستی قبیله و نگهداری از سنت های قبیلگی قرار دهد(اورمزد،۱۳۹۰ ، ۱۴).
۳-۱۰-۱- از محبت خارها گل می شود
زنی بود که شوهرش او را دوست نداشت و او را اذیت می کرد، کلاً سرناسازگاری با هم داشتند. در زمان قدیم رسم بود که اگر کسی با مشکلی مواجه می شد نزد ملّا می رفت تا اینکه دعائی برای او بنویسد و مشکلش حل شود.
زن نزد ملّا رفت و موضع را با ملّا در میان گذاشت،ملا گفت : اگر می خواهی برایت دعا بنویسم و گره از مشکلت باز کنم باید برای من ۳ تار موی پیشان شیر بیاوری . زن بازگشت و در راه خانه با خود می گفت من موی پیشانی شیر را از کجا بیاورم، در همین فکر بود که شخصی به ذهنش آمد که می توانشت او را در این زمینه کمک کند.
روز بعد به سراغ آن شخص رفت و در خانه او را زد ، پیرزنی در را باز کرد ، قضیه را برای پیرزن با تجربه تعریف کرد.پیرزن به او گفت مقداری خرمای روغنی (چنگال) را بردار و روانه دشت و صحرا شو، وقتی که شیر را دیدی، روز اول خرما را در دید شیر بگذار و خود پنهان شو، روز دوم خرما را بگذار و خود را در دور دست نمایان کن و روز سوم کمی نزدیک و نزدیک تر برو و همینطور آرام آرام به شیر نزدیک شو.چون شیر ببیند تو برایش غذا می آوری و به او محبت می کنی به تو آسیبی نمی رساند و تحت تأثیر محب تو قرار می گیرد.و تو هم از این فرصت استفاده کن و دست به پیشانی اش بکش و ۳ تار موی را از پیشانی اش بکن . خلاصه زن رفت و این کارها را انجام داد و ۳ تار موی را از پیشانی شیر کَند و برای ملّا برد.
زن به ملا گفت چیزی را که خواسته بودی آورده ام.
ملّا در جواب گفت : نیازی به دعا کردن ندارد ، تو که توانسته ای با محبت کردن خود شیر را رام کنی، حتماً با ابراز عشق و علاقه و احسان نمودن به شوهرت دل او را دست خواهی آورد و می توانی کاری بکنی که شوهرت هم تو را دوست داشته باشد(شهمرادی، ۱۳۹۳،۱۰۸-۱۰۷).
۳-۱۰-۲- قصه احمدک و دختر پادشاه
راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شیرین شکر گفتار چنین روایت می کنند که در روزگار قدیم یک مرد به نام احمدک بود که در این دنیا فقط یک مادر داشت و خیلی زیاد فقیر بودند، احمدک هر روز به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد و این هیزم ها را به درب خانه ها، در تنورها ، می برد تا یک لقمه نان به او بدهند و هر روز کارش همین بود تا روزی از روزها کلاغی به سر بام نشسته بود. به مدت سه هفته بود که قارقار می کرد. خلاصه یک روز که احمدک برای چیدن هیزم به جنگل رفت بعد از این که هیزم ها را جمع و جور کرد آنها را با طناب بست و نگاه به دور و برخود کرد ناگهان مردی را دید که ریسمانی در دست داشت و آن ریسمان را به درختی می بست احمدک تعجب کرد که چرا این ریسمان به آن درخت که نزدیک بود نمی رسد ولی به آن درخت که دورتر بود می رسید احمدک فقیر رفت جلو و با آن مرد سلام کرد و از او پرسید که دلیل آن چیست که این ریسمان به این درخت که نزدیک است نمی رسد ولی به آن درخت که دورتر است می رسد آن مرد به احمدک چنین پاسخ داد که قسمت تو دختر پادشاه پاروز است احمدک در آن لحظه بر سر چشمه آبی رسید و از آب چشمه آبی نوشید و دست و صورت خود را هم شست و اندکی بعد شتری را دید که با مهار کنار چشمه خوابیده بود. احمدک با خود گفت من تا بحال سوار شتر نشده ام و دوست دارم امروز سوار این شتر شوم تا ببینم خوب است یا نه . سپس احمدک سوار شتر شد و همین که سوار شد، شتر از جا برخاست،و حرکت کرد و امان از دست احمدک گرفت و شتر رفت تا احمدک را به مسجدی که در یک شهر بود رساند و کنار مسجد ایستاد و احمدک از شتر پیاده شد ،از قضا شتر احمدک را به شهری که پادشاه پاروز در آنجا بود برده بود احمدک در گوشه این مسجد معتکف شد.خلاصه در قسمتی از این شهر عروسی دختر پادشاه با پسر عمویش یعنی پسر وزیر بود. دختر پادشاه از پسر وزیر متنفر بود و دوست نداشت با او ازدواج کند و دختر پادشاه به پدرش و بقیه گفته بود حالا که شما مرا مجبور به این ازدواج تلخ می کنی من حرفی ندارم ولی یک شرط می گذارم که تا پسر عمویم وارد حجله شد او را با شمشیر به قتل می رسانم عموی دختر که از این ماجرا خبردار شد کمی فکر کرد و گفت حال که این دختر سوگند خورده که شب اول پسر مرا می کشد پس باید کس دیگری را پیدا کنید تا به جای پسرم شب اول وارد حجله شود و آن پسر را اشتباهاً به جای پسر من به قتل برساند غلامان جستجو را آغاز کردند تا چنین فردی را پیدا کنند و بالاخره پسر جوانی را که کنار مسجد نشسته بود دیدند و سراغش رفتند.
غلامان دست این پسرک جوان (احمدک فقیر) را گرفتند و اور ا به قصر وزیر بردند وزیر جلو آمد و به احمدک گفت ای پسر جوان من برای تو یک شرط می گذارم و تو باید شرط مرا قبول کنی . وزیر گفت می خواهم با دختر پادشاه ازدواج کنی اگر این کار را کنی مبلغ ۱۰۰ تومان به تو پاداش می دهم و دستور العمل های لازم را به او داد و به او گفت چند ساعتی داخل حجله بنشین ولی دست به اندام دختر نزن و پس از چند لحظه که گذشت به بهانه رفتن به دستشویی از حجله بیرون بیا و لباس دامادی را از تنت بیرون بیار و پول خود را بگیر و به شهر و دیار خودت برو. احمدک قبول کرد و بعد از اینکه حمام رفت و لباس دامادی را پوشید. سپس احمدک را به جای پسر وزیر راهی حجله کردند دختر پادشاه تا چشمش به احمدک فقیر افتاد گفت اگر من صد بار هم سوگند بخورم این جوان را نمی کشم و او را از صمیم قلب دوست می دارم و پس از اندکی که گذشت دختر پادشاه به احمدک فقیر گفت بیا با هم بخوابیم احمدک گفت صبر کن تا من دستشویی بروم و بعد از رفتن وبه دستشویی کنار تو بر می گردم. احمدک از حجله بیرون آمد و لباس های دامادی را هم از تن خود بیرون آورد و لباسهای را به پسر وزیر داد و آنها از احمدک تشکر کردند و پولی را به او دادن و احمدک رفت در کنار همان مسجدی که قبلاً نشسته بود نشست و شتری را که او را به این شهر رسانده بود را دید و سوار شتر شد و شتر او را به شهری که احمدک در آنجا زندگی می کرد برد.و خلاصه پسر وزیر لباس های دامادی را پوشید و وارد حجله شد. دختر پادشاه تا چشمش به پسر عمویش افتاد شمشیر را بیرون آورد و خواست او را بکشد . دختر پادشاه گفت : ای حرامزاده تو با من چیکار می کنی چند ساعت قبل یک پسر دیگری آوردی و حالا خودت آمدی مگر یک زن را به چند شوهر می دهند زود از حجله ام برو بیرون و گرنه تکه تکه ات می کنم . دختر با ناراحتی نزد پدرش رفت و گفت ای پدر مهربان مگر یک دختر را چند شوهر می دهند اول یک پسر رعنا و رشید را نزد من می فرستی و چند لحظه بعد پسر وزیر را . پدر جان من همان پسر را می خواهم که در نگاه اول عاشق او شدم. پادشاه گفت چون پسر وزیر با تو نامردی کرده تو آزادی با هر کسی که دلت می خواهد ازدواج کنی. دختر گفت : پدر جان تو باید پول زیادی به من بدهی تا من بتوانم شوهر مورد علاقه ام را پیدا کنم. دختر با لباس های مردانه و همراه غلام ها و سوارکارها ی زیاد شهر به شهر رفت و از مردم می خواست تا هر کس قصه زندگی اش را تعریف کند و به آنها ۱۰۰ تومان بدهد خلاصه دختر رفت تا به شهری رسید که احمدک در آن شهر زندگی می کرد. مردم آن شهر هر کدام آمدند بدون اینکه دختر پادشاه را بشناسند قصه ی زندگی خود را تعریف کردند تا نوبت احمدک رسید همین طور که داستان زندگی اش را تعریف می کرد دختر پادشاه به او کیسه های طلا می داد و می گفت بیشتر بگو تا آخر قصه اش را گفت دختر پادشاه که پی برده بود که او ، همان مرد رعنا و رشید است کیسه های طلای بیشتری به او می داد و به او می گفت بیشتر بگو که از زندگی تو خوشم آمده است.آخر ماجرا که شد دختر شروع به تحسین از احمدک کرد و گفت من همان دختر پادشاه هستم برو مادرت را بیاور تا به قصر ما برویم. احمدک و مادرش و دختر پادشاه به قصر رفتند پادشاه که منتظر آنها بود با آغوش باز آنها را پذیرفت. پادشاه عقد دخترش را با احمدک بست و دست احمدک را در دست دخترش گذاشت و هفت شبانه روز جشن گرفتند.
۳-۱۰-۳- آدم و پری

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...